یک قدم مانده به خوشبختی :)
همینجوری الکی نوشتم !
از اونروزی که تصمیم گرفتم برای زندگیم، تنها کاریش که خوب انجام دادم لاغرکردنم بود
امما هرکاری میکنم حس درسخوندنم نمیگیره
حس هیچکاریم نمیاد!! نه دوست دارم برم تو شبکه های اجتماعی نه میتونم بخوابم، نه دلم میخواد غذا بخورم.
اصلا کلا گیجم!!
فردا میرم کنکور آزاد بدم! چ آبرویزی میشه کنکور آزاد هم قبول نشم.
اصلا کاشکی کنکور آزاد ثبت نام نکردم.
اردوی قم و جمکران :(
از اردوی قم و جمکران و دیدارحضرت امام خامنه ای برگشتم.
به معنای واقعی خسته کننده ترین اردویی بود که رفتم. دیگه بمیرم هم به همچین سفری نمیرم.
البته خب تو این سفرفهمیدم چقدر پدرمادر ناراحت میشن وقتی که همه کاری که میتونن رو برات انجام میدن بدون منت، و ما بخاطر ی کاری که نمیخواستن یا به هردلیلی نتونستن برامون انجام بدن، ما همه خوبی هاشون رو فراموش میکنیم.
اجساس میکنیم هرخوبی که میکنن وظیفشونه اما نباید کوچکترین کاری خلاف میل ما انجام بدن.
دقیقا شبیه نقشی که من تو این سفر، درمقابل این سیزده تا دانشجو داشتم.
وقتی هرکاری کردم که بهشون خوش بگذره، ولی وقتی ازم خواستن ببرمشون زیارت شاه عبدالعظیم چون دیروقت بود و خودم خسته بودم راننده هم خسته بود، نبردیمشون. اونا همه خوبی های دیگه رو فراموش کردن و گفتن که سفرخوب نبود.!!!!
ما مسئول خوبی نبودیم.
البته خب منم اولین بار بود که به عنوان مسئول به همچین سفری میرفتم! ی کم و کاستی هایی داشتم.
ک ان شاءالله تو سفرهای بعدی جبرانش میکنم.
ولی خب... از درسهایی که تو سفرتهران داشتم استفاده کردم و نسبت به تهران خیلی بهتر بودم.
و... از همه مهتر خوبی که سفرداشت ی مدت از حرف های خونه دور بودم.
وقتی اومدم متوجه شدم ننه آقام باز رفته سروصدا و دعوا راه انداخته و مامانم رو دعوا کرده که چرا منو مجبور نمیکنم با هرگزینه ای که اونا پیشنهاد میدن ازدواج کنم.
دقیقش رو نمیدونم، چون مامانم برای اینکه من ناراحت نشم نگفت.
ی مقدار از زندگیم دور شدم، از تصمیماتم.
الان که ی روحیه جدید گرفتم باید شروع کنم پله پله به اهدافم برسم :)
ازجمله:
× شناخت واقعی دین.
× خواندن برای ارشد.
بازهم دغدغه های دین.
به نظرم عالیه.
هرچندکه من هنوز اول کتاب و وویس ها هستم.
و تا اینجا فقط سوالها رو مطرح میکنه که بعدا اثباتشون کنه.
خیلی هاش دقیقا سوال منه.
مثلا ی جاش میگفت آدما میگن که خدا هرکسی رو ی جوری خلق کرده، با استعدادهای متفاوت و شرایط زندگی متفاوت. اینطوری صفت عدالت میره زیرسوال.
یا اینکه خدا انسان ها رو توی دردورنج آفریده و با این صفت رحمانیت خدا میره زیرسوال.
و وقتی صفات خدا رفت زیرسوال، خود وجود خدا میره زیرسوال.
گفت که دین رو اشتباه به ما آموزش دادن، دینی که با احکام شروع بشه هیچ فایده نداره.
باید اول ضرورت دین رو برای ما مشخص میکردن، که تو ما علاقه و نیاز به دین ایجاد بشه بعد برن سراغ احکام.
مثلا میگفت که ممکنه زندگی شما به ی حبه قند وابسته باشه، و اگه تا یکساعت دیگه قند رو نخورید میمیرید.
اما شما نمیدونید، شما از نیازتون خبرندارید.
میدونید حالتون بده، اما نمیدونید نیازتون چیه، اینطور اگه ی کوه قندهم باشه اونجا شما ازش استفاده نمیکنید.
دقیقا شبیه دین، وقتی ما تو وجودمون نیاز به دین رو احساس نمیکنیم، خب ازش استفاده نمیکنیم.
و وقتی هم با احکام پیچیده روبرو میشیم ازش دورمیشیم.
مثلا ما ی استادی داشتیم اومد احکام نماز رو به ماگفت.
اینقدر احکامش پیچیده و زیاد بود. من تا ی مدت وسواس داشتم وقتی میخواستم وضو بگیرم باید ده بار وضو میگرفتم. بازهم میگفتم نکنه ی جاییش اشتباه کردم متوجه نشدم.
نکنه ی قطره آب وضو برگشته باشه، نکنه ی جایی از صورتم آب نرسیده باشه و ...
وقتی نماز میخوندم ی مگس می نشست روم، جرات نمیکردم تکون بخورم که نماز باطل میشه و ...
دوستان بعدا لینک وویس ها رو میزارم اینجاکه شماهم استفاده کنید.
تو این وویس ی آیه قران میخوند که گفته بود اگه شما عبادت کنید اما بدون ریشه باشه، اصلا به هیچ دردی نمیخوره.
خوشحالم که این نیاز رو تو خودم دیدم که برم دنبال اینکه دین واقعی رو بشناسم.
اینکه یک نفر هست که راهنماییم کنه که دین واقعی رو بشناسم.
و امیدوارم ی روز دین واقعی رو بشناسم.
و اگه نمازی خوندم از ته دلم باشه.
یادمه سال اول دبیرستان بودم، به مشاور مدرسمون گفتم که من نمیدونم چرا باید نماز بخونم و اصلا دوست ندارم نماز بخونم.
بجای اینکه منو راهنمایی کنه دین واقعی رو بشناسم و ...
منو سرزنش کرد که حتی چرا حرفش رو میزنم.
شدیدا به یک نفرحسودیم میشه، اون دختر دقیقا شرایطی رو داره که من آرزوشو دارم، و اون شرایط رو بدون زحمت و دردسر به دست آورده. و وقتی اونو میبینم تا ی مدت اعصابم خورده.
دیشب شدیدا جو گرفته بودم که باید درس بخونم و رتبه تک رقمی ارشد بشم.
کندذهن که نیستم، چرا فقط فکرمیکنم این موفقیت ها برای مردمه و برام دست نیافتنیه.
تصمیم گرفتم واقعا درس بخونم.
برنامه ریزی کردم اگه از همین امروز شروع کنم و هرماه ی درس رو کامل بخونم تا سال دیگه میرسم همه درسها رو بخونم.:)
خدایا تنبلی های منو از من بگیر. ممنون.
راستی خاستگار تلفن عمومیه نیومدن.
برام باورش سخت بود که اینطور آدم های بی شعوری هم هستن تو دنیا.
که با احساس ی دختر اینطور بازی کنن.
اینطور ی خانواده رو به بازی بگیره.
دوست ندارم نفرین کنم. اما خداجون هرکسی که اینقدر بیکاره که بشینه فکرکنه ی خانواده رو چطور مسخره کنه و بازیجه قرار بده، اینقدر با مشکلات خودش مشغولش کن که دیگه به زندگی دیگران کاری نداشته باشه.
آمین.
متن آهنگ های آلبوم جدید گوخان اوزن
شدیدا متن آهنگ هایی که جدیدا گوخان اوزن خونده رو میخوام. اما نمیتونم پیدا کنم. اگه کسی میدونه کجا میتونم پیداش کنم بهم بگه خواهش میکنم :/
ی ویژگی که من توی نوشته هام دارم، خیلی از شکلک استفاده میکنم برای اینکه احساسم رو هم به طرف مقابلم منتقل کنم. فقط جاهایی که بخوام خیلی سنگین باشم سعی میکنم کمترشکلک بزارم!
حالا اینجا که این قابلیت رو نداره خیلی بده! کاش شکلک داشت. :(
گوخان برای من یادآور ی خاطره خیلی تلخ، شایدم شیرینه.
اما خب آهنگ هاش رو خیلی دوست دارم، جدای از اینکه اگه متن آهنگ هاش نباشه هیچی ازش نمیفهمم و خاطراتی که منو به یادش می اندازه.
خاستگار با اختلاف سنی 15 سال
امروز همکارام ی نفر رو بهم معرفی کردن که همه شرایطش ایده آله، فقط 15 سال از من بزرگته.
یعنی 37 سالشه!
گاهی فکرمیکنم این تفاوت سنی خیلی زیاده.
اما گاهی هم فکرمیکنم شرایطش همه شرایطش خیلی خوبه.
اعصابم شدید خورده، اصلا اسم خاستگار که میاد اینطور میشم ی حس خیلی بدی بهم میده.
میترسم شدید.
انگار میخوان دارم بزنن.
وقتی اسم خاستگار و ازدواج نیست، حالم خیلی خوبه.
میتونم به همه کارهام برسم.
کلی خوشحالم و به همه برنامه هام میرسم.
احساس میکنم خوشبختم.
اما تا اسم این موضوع میاد، ذهنم ی جوری میشه که دلم نمیخواد هیچکار کنم.
× قراره باز به عنوان مسئول با دانشجوها برم قم و تهران.
ایندفعه تعدادشون بیشتره، 15 نفرن.
شاید هم از استرس این، اینقدر حالم بده الان.
اما عاشق حال و هوای قم هستم. اونجا رو خیلی دوست دارم.
ی مددت پیش یکی از پسرهای کلاسمون بهم ابرازعلاقه کرده بود.
راستش تا قبل از اینکه احساس کنم او بهم علاقه دارم، فکرمیکردم خوشگله، خوشتیپه.
البته به خودم اجازه نمیدادم بهش فکرکنم، چونکه فکرمیکردم نامزد داره یا کسی تو زندگیشه.
تا اینکه بهم گفت که از من خوشش میاد :/
امروز که بعد از مدت ها دیدمش! تو ذهنم خیلی زشت اومد.
اصلا انگار نمیتونسم ببینمش!
اصلا تو اون لحظه هایی که اون رو میدیدم، مث صحنه یک تصادف تو ذهنم مونده.
تا قبل اینکه این حرف رو بزنه، خیلی باهاش راحت بودم.
یعنی رفتارم با همه بچه هام خوبه، باهاشون راحتم. میخندم و....
اما امروز اصلا نمیتونسم به او نگاه کنم، میدیدمش اونو به شکل دیو میدیدم.
نمیتونسم جایی ک او هست راحت باشم.
سنگینی نگاهش رو احساس میکردم سعی میکردم جایی که او هست نباشم.
خستم...!
دلم میخواست برگردم به 17 سالگیم که این موضوع تو زندگیم نبود. دلم میخواست این موضوع از زندگیم حذف بشه.
یکی از دوستان گفت که سخت نگیرم و یکیشون رو قبول کنم.
آخه شماها جای من بودین حاضر بودین با مردی مث صادق ازدواج کنید؟
یا مثلا اون پسره که همه خانوادش معتاد بودن؟
یا اونکه دروغ گفته بود که دانشگاه رفته و سه ترم پشت سرهم مشروط شده بود و کار درست حسابی هم نداشت.
یا اون پسره که چاقو کش بود؟
یا اون پسره که میگفت که من با همه زن و دختری هستم، به خاطر شغلم. کنارش می ایستم عکس میگیرم حتی ممکنه بغلشون کنم.
یا اون پسره که شبیه معلول ها بود.
کدوم مورد مرد زندگی میتوونست باشه؟
نمیدونم پسرخوب نیست یا هست و ما نمیبینیم!
احساس میکنم زندگی خیلی سخت شده.
حیف که دیگه ماه رمضونه، وگرنه میرفتم ی جایی کلاس ایروبیک. جو شاد اونجا میتونست حالم رو خوب کنه.
البته مسافرت هم خیلی حالم رو خوب میکنه.
تصمیم دارم امسال به جای اینکه ختم قرآن بزارم.
یکی دو جزء تفسیر قرآن رو بخونم.
اونم ترجمه های حاج آقا صفایی.
یادمه شرکت قبلی که بودم رئیس شرکت میگفت که من مرید حاج آقا صفایی هستم. من اصلا ایشون رو نمیشناختم، همیشه فکرمیکردم که آخونده! مث همه آخوند های دیگه.
الان میفهمم واقعا تفکراتش خاص هستن.
دلم میخواد همه کتاب های درمورد اون رو مطالعه کنم.
دوست دارم ترکی یاد بگیرم.
نمیدونم چه استفاده ای داره برام. اما عاشق آهنگ های ترکی هستم، آهنگ حرف زدنشون هستم.
دوست دارم یاد بگیرم.
باید شروع کنم برای ارشد بخونم. برنامه ریزی کردده بودم تا آخر این ماه باید زبان رو تموم کنم.
هنوز یک درس رو خوندم.
باید تنبلیم رو بزارم کنار.
نزارم فکرای الکی زندگیم رو تحت تاثیر قرار بدن.:/
نقد خاستگاری
ی مطلب درمورد ازدواج با فاصله سنی خیلی زیاد خوندم.
دونفرکه فاصله سنیشون 15 سال بود. آخرکار ازشون پرسیدن اگه برگردید بازهم همین انتخاب رو میکنید.
هردوشون گفته بودن اگه برگردم فقط درصورتی قبول میکنم که طرف مقابلم مثلا علی یا عاطفه باشه!!!! قشنگ غیرمنتظره فهموندن که راضی نیستن.
با یکی دیگه از دوستام صحبت میکردم میگفت که باید اون طرف رو ببینی، اخلاقش چطوره، طرزفکرش چطوره.
گفت که مردها خییلی دیرتر از سنشون بالغ میشن!!!
البته نه همشون.
میگفت مثلا ی مرد سی و هفت ساله ممکنه مث دختر بیست ساله فکرکنه.
رفتار ی آقایی امروز خیلی ناراحتم کرد. قبلا هم گفتم من از سنم کمتر به نظرمیام.
وقتی که رفتم با مسئول کاروان صحبت کنم، ایشون طوری با من برخورد کردن که انگار من نمیتونم!!! انگار عُرضه و توانایی ی فرد بستگی به قدوهیکلش داره.
هدف ما از زندگی چیه؟
خیلی وقت بود به این فکرمیکردم که هدف ما از زندگی چیه.
واقعا تهِ تهِ اهدافمون به چی میرسیم.
مثلا اینکه من الان دلم میخواد ارشد بگیرم. خب ارشد بگیرم که چی بشه؟ که دکترا بگیرم. خب برفرض دکترا رو هم گرفتم. بعدش چی؟
که ی کار خوب داشته باشم! که چی؟ که باعث افتخار خانوادم باشم.
این افتخار برای من چی داره؟؟؟!!!!!
حالا همه نگن وای دختر فلانی چقدر خوبه؟؟؟ چی میشه؟
دارم به خاطر حرف مردم، اینهمه تلاش میکنم؟
حالا حرف مردم رو هم نادیده بگیرم. تهِ تهِش به این میرسم که ی کار خوب داشته باشم، ی زندگی مرفه و همه چیزهایی که دوست دارم رو داشته باشم.
که اونوقت مثلا آرامش داشته باشم.
کی من به این زندگی خوب میرسم؟؟؟ حداقل ده سال دیگه.
که من سی و پنج ساله شدم و دیگه ی خانم میانسالم.
و از هیچکدوم از روزهای جوونیم استفاده نکردم و همش غصه خوردم.
ی سخنرانی بود، توش میگفت هدف خیلی از آدما (از جمله من) رسیدن به زندگی تمساحی هست که بتونن آرامش داشته باشن.
تمساح خدا ماهی یک میلیارد براش هزینه میکنه.
میتونست همین مقدارهم نه، نصفشو هم به ماها میداد.
اونوقت ماهم مث تمساح خوشحال بودیم.
ماها بدون تلاش به هدف زندگیمون رسیده بودیم.
درمورد دین و خدا چقدر میدونیم.؟
نماز میخونیم چون بهمون گفتن، خدا گفته بخون. روزه میگیریم چون عُرفه،
اگه بخاطر خدا و دین بود که، خدا گفته که موهاتم کسی نبینه!! گناهه!! اما چون ی چیز عادی هست تو جامعه ما، میگیم اشکال نداره!
خدا گفته خمس بدیم، من خیلی ها رو میشناسم که نماز و روزشون اول وقته!! اما هیچوقت خمس نمیدن چون دوست ندارن، چون بهش اعتقادی ندارن.
اینا دین احساسی هست.
هرکاری که دوست داریم رو انجام میدیم.اما اون قسمت از دین رو که دوست نداریم رو نادیده میگیریم.
کاش بجای اینکه دین اجباری و احساسی رو اینقدر تو جامعه و مدرسه بهمون یاد میدادن یکم از دین اصیل میگفتن.
ای کاش این آخوندها تو مراسم ها، به جای اینکه هزاران بار نحوه ی کشته شدن اما حسین رو توصیف کنن و به مردم بگن اگه ی قطره اشک بریزید برای امام حسین میرید تو بهشت، که همه مردم تمام تلاششون رو بکنن که گریه کنن.
یکم از دین اصیل و ریشه ای میگفتن.
ک اگه ی رکعت نماز میخونیم، از ته دلمون بخونیم.
نه از سرنیازی که به خدا داریم؛ نه از تررس خدا و نه از ترس جامعه.
منم هیچی از دین اصیل نمیدونم. فقط اینو میدونم که دینی که دارم درست نیست.
هدفی که از زندگی دارم درست نیست.
هدفی که خانوادم دارن درست نیست! اینکه ازدواج کنن، بچه دار بشن، تمام تلاششون رو بکنن که بچشون موفق باشه، موفق باشه یعنی ی شغل خوب داشته باشه،
بعد به بچشون هم یاد بدن، ازدواج کن، بچه دار بشو و به بچت هم همین مسیر رو یاد بده.
دقیقا این میشه بقای نسل.
یعنی ما اینقدر پستیم که هدف از آفرینشمون بقای نسله.
اصلا حالا بقای نسل هم باشه، هدف خدا از آفرینش و بقای نسل انسان ها چیه؟؟
یعنی دنیا و اینهمه آدم آفریده که ی مدت تو این دنیا زندگی کنن، گاهی خوشحال باشن گاهی غمگین و بعد بمیرن؟
خودشم تماشا کنه؟
یعنی مثلا ما سینمای خداییم؟
خودمم نفهمیدم چی نوشتم!
البته میدونم هم طولانی شده و هیچکس تا آخرش رو نمیخونه.
آقای خاستگار بی شعور، پدر غیرقابل اعتماد
داشتم میرفتم تلفن بزنم تومحل کارم، سرمو بالاکردم دیدم صادق داره توسالن میره.
یهو انگار آب جوش ریختن روم، شوکه شدم.
نمیدونسم چیکارکنم، اصلا دیدنش هم حالم رو بد میکنه چه برسه به اینکه باهاش حرف بزنم.
اصلا نمیخواستم باهاش حرف بزنم.
رفتم تو اتاق همکارم، گفتم تورو خدا نزارید بامن حرف بزنه. نزارید بیاد تو اتاق.
که بهم گفتن رفته کتابخونه
بعدن بهم گفتن که رفته کتابخونه گفته میخوام عضو بشم! من دانشجو رشته ... هستم!!!
چقدر ی آدم باید احمق باشه که متوجه نشه که به همین راحتی ها، هرکسی رو کتابخونه دانشگاه عضو نمیکنن.
وقتی بهش گفتن که باید معرفی نامه بیارید گفته ندارم و رفته!
هنوزهم دست و پاهام بی حسه! همه بدنم دردمیکنه.
تواین شرایط به بابام زنگ زدم، حالا مثلا باخودم فکرکردم تنها پشتیبانم اوهست. بهش گفتم قضیه رو، گفت خب؟؟؟ حالا من چیکارکنم!! درهمین حد.
بعد که دید منو تنها نمیتونه گیربیاره به گوشیم زنگ میزد.
گوشی رو دادم به همکارم که دعواش کنه.
بابام زنگ زد قضیه رو بهش گفتم.
دعوام کرد که بدون اجازه چرا اینکارو کردی!!!
اصلا جوابش رو نمیدادی.
با شناختی که از بابام دارم قراره امروز برام جنگ اعصاب درست کنه که چرا قبل اینکه هرکاری کتی از من اجازه نمیگیری.
منو هزاربار از اینکه بهش اعتماد کردم از اینکه احساس کردم میتونه پناهم باشه پشیمون کرد. دیگه بمیرم هم، بدترین اتفاق هم برام بیوفته هرگز به مادرپدرم نمیگم.
چون اونا مشکل رو حل نمیکنن بدترش میکنن.
آقاصادق بی شعور
امروز از مشاوره دانشگاه بهم زنگ زدن که برم اونجا!
باز آقاصادق احمممممق تشریف آورده بودن.
این پسره واقعا خُله.
هرچی بهش میگم من نمیخوام تورو میگه تو داری دروغ میگی! دیوونه هست منم رو دیوونه کرده.
احمقه!دختر ایده آلش رو الکی توی من ساخته!
بهش میگه مشاور که برو خاستگاری، برو ی جا دیگه ازدواج کن! میگه من چطور با ذهنی که عاشق این دختره بره خاستگاری یکی دیگه.
اگه من برم خاستگاری یکی دیگه و به این فکرکنم یا اینکه اورو با این دختره مقایسه کنم بهش خیانت میشه!!!
خیــــــــــلی پاستوریزه هست×
احتمالا تا الان شکست عشقی نخورده.
ی ذره مرد نیست، ی ذره محکم نیست.
اون چیزی که فهمیدم ازش این اگه باهاش ازدواج میکردم محال ممکن بود که بهم خیانت کنه!
اما چه فایده که لجبازه!
اصلا تفکراتش مث من نست.هرچی بیشتر این موجود رو میشناسم بیشتر ازش متنفر میشم!
من برای کاراموزی دانشگاهم ی بار رفته بودم مشاوره ازدواج! یعنی یک واحد درسیمون بود.
مامان من به صادق گفته بود که دخترم یکبار دیگه هم اومده اینجا برای کاراموزی.
حالا صادق میگفت من فکرکردم که نامزد داشته قبلا. با یکی دیگه اومده اونجا!!! (بدبینه)
میگفت که ت یکی تو زندگیت هست که نمیتونی منو قبول کنی!!! (بی اعتماده)
مشاوره میگفت تو چرا میری خونه مادربزرگش و اینا.
میگه خب اونا بزرگترشن، اونا دوتا پیرهن از اون بیشتر پاره کردن بیشتر میفهن!! (قدیمی فکره! تعصبات الکی داره)
بهش گفتم ببین اگه نمیتونی منو فراموش کنی برو خودت رو بکش!
دیگه روم نمیشه از کنارمشاوره دانشگاهمون رَد بشم. این پسره قشنگ آبروی منو بره.
کصصصصصصصافط.
ممنونم دوستان وبلاگیم که زندگیم رو نجات دادین :)
کنکور صبح خوب بود. یعنی خیلی آسون بود اگه فقط یکم روخونی کرده بودم که مطمئن بودم قبولم.
اگه رشته خودمون بود که صددرصد قبول بودم :/
اما الان... امیدخدا :)
وای امروز ی چیزی درمورد صادق فهمیدم که احساس میکنم از ی حادثه خیلی بزرگ نجات پیداکردم :))
خدایا هزارمرتبه شکرت که به حرف اطرافیانم گوش ندادم. :/
دوستان وبلاگیم ممنونم که از نوشته هام ساده نگذشتین و بهم این جرات رو دادین و زندگیم رو نجات دادین.
آرزو میکنم همه تون به هرچیزی که آرزشو دارید برسید. و همیشه خوشبخت و خوشحال و خوب باشید.
من همیشه احساس میکردم این پسره خیلی بی عرضه هست و اصلا اون شخصیتی که من میخوام رو نداره.
تا میومدم بگم که این بی عرضه هست، سریع همه جبهه میگرفتن که اگه بی عرضه بود تو این سن ی خونه نداشت.
الان مشخص شده این خونه مال خودش نبوده. خونه ای بوده که با باباش و همه خانوادش باهم ساخته بودن.
و اون خونه ای که ما رفته بودیم مستاجر بودن.
درواقع قرار بوده که منو ببرن تو اون خونه و با خانوادش زندگی کنم.
در واقع اینقدر فقیر بودن که حتی ی خونه از خودشون نداشتن.
آدمی که این موضوع رو دروغ گفته،
احتمالا خیلی چیزهای دیگشون هم دروغ بوده! مثلا همین لیسانسی که بارها خانوادم میزدن تو سرم که این هم لیسانس داره که! چرا خودتو اینقدر از او بالاتر میبینی.
دلم میخوادد به اون مادربزرگهام بگم که الان من با این پسره ازدواج کرده بودم و بدبخت شده بودم، شما کدومتون جوابگو بودین؟
اصلا براتون مهم بود؟
یا اینکه میگفتین قسمتت بوده؟؟؟
یا اینکه میگشتین تو همه زندگی خودم و بگید بابات فلان اشتباهی کرد برای همین مجازاتش خدا دخترشو میسوزونه؟؟؟ یا اینکه بگید دل فلان خاستگارت رو شکستی؟؟؟
خدایا شکرت.
مرسی که اینقدر هوامو داری.
عاشقتم.